امروز یکــــ مرده شور را دیــــدم
آنچنــــان زیبا می شستــــ که لکـــه ای هم باقی نمی ماند
امــا نمی دانــم چـرا پدرم از او خوشــش نمی آیــد
مــُدام گــریـه می کنـد و مادرم نیـــز نفرینـــش
او کـه مرد خوبی استــ من دوسـتش دارم
فقطـ کــاش ناخن هایش را میگــرفتــ
تمــام بدنم را زخم کــرد...