پشت چرآغ قرمز هآے سآعت 4 صبح...
بعد از لحظه هاے سپرے شده ے آغشته به عقل!
زندگے بدوטּ تو رآ جهنمےمےپندآرم، به سرخےچرآغ هآ.
از خیآبآטּ هآ، بے عبور سریع و کمرنگ من و تو...
از مکث چهآر رآه هآے پے در پے...
از بوے صبح،بے تو.... تصویر غمگینے در ذهنم نقش مےبندد که تجسم ضعیفے ست
 از رنج زندگے بے حضور تو.
پس از تو کدآم دست مهربآنے مرا با ظرآفت نرگس هآ پیوند خوآهد دآد؟
 و کدآم نگاه عآشقآنه ی مرددے بر نیمی از صورتم سآیه خوآهد اندآخت؟
 و کدآم صدآی گرمے خوآهد گفت : " اتفآق مے افتد! روزی اتفآق می افتد! "
و اتفآقےکه افتآده رآ ، چه کسے بآ اشک های مـטּ سهیم خوآهد شد؟
 پشت چرآغ قرمز هآی ساعت 4 صبح...
چه کسے می دآند که چه بر مـטּ گذشت....؟!